۱۹ بهمن سال ۹۱ صبح ساعت ۸ صبح، اومدم دفتر یه سری برنامه‌ریزی رو باید برات میاوردم پرسیدی با چی اومدم گفتم با تاکسی داشتی کاغذهایی که جلوت گذاشته بودم رو نگاه می‌کردی سرت رو آوردی بالا گفتی مگه بابات نبود؟ پنجشنبه‌ها عادت کرده بودی به دیدن بابام دمه در گفتم نه، رفتن بهشت‌زهرا گفتی چرا؟ گفتم سال بابا‌بزرگمه و همون موقع اشکم ریخت لابه‌لای حرفایی که بهم زدی، بهم گفتی یه چیزی رو هیچ‌وقت یادت نره
اینکه تصویر سالیانِ زندگیم، از بعد تو. توی یه لحظه، از جلوی چشمم رو شد، چیز عجیبی نیست. و شاید اینکه بغض ناشی ازش رو هم نمیتونم مهار کنم، اونم چیز عجیبی نیست. فقط نمی‌دونم. که، با رویای تو بیدارم همیشه، شبایی رو که غرق اضطرابم. یا شاید این حسرتِ من راه یکی شدن شد. یا گفتم نباشی، این زندگیمه، نگو نگفتی. یا شایدم. با من غریبگی نکن، با من که درگیر توام چشماتو از من بردار من ‌مات تصویر توام.
اینکه با دیدنِ یه تصویر که بهت یه ربطی داره یادِ چیزهایی میفتم که اصلا فکر نمی‌کردم همچین چیزایی توی حافظه‌ی من جا خوش کرده باشن و دلم میخواد اون لحظه خیلی گریه کنم. غریبه‌ترین آشنای توام که می‌کشدم این فراموشی تمام منی ناتمام منی چه بغض بدی در گلو دارم بیا و بگو فکر حالِ منی ببین که هنوز آرزو دارم بهانه‌ی من بغض خانه‌ی من گرفته دلم گریه می‌خواهم خیال خوش عاشقانه‌ی من همیشه تویی آخرین راهم.
واسه ۲۸۳‌امین یادداشت. یه بهانه داشتم اونم یه ویدیو و یه یادداشت مال چند ساعت قبل‌ئه درباره چیزایی که از نزدیک دیدم ازت دیدم چه فشاری برای هر کاری روته دیدم که چقدر اذیت میشی و وقتی دارم تماشات می‌کنم و همونا رو بازم می‌بینم و کاری ازم برنمیاد که کاش میشد یه کاری کرد حتی شده دستت رو گرفت ۲۸۳امین نوشته‌م کنارِِ هزارتا نوشته‌ی دیگه‌س که هیچ‌وقت نشد نتونستم یا کلمه و عبارتی پیدا نکردم که باهاش وصفت کنم
نمیدونم چرا که علی‌رغم اینکه کار خیلی خاصی هم نکردم یه وقتایی، به‌خصوص این چند روز اخیر احساس می‌کنم بیش از حد خستمه که جون و توانی گاهی به هیچ چیزی نیست. که ساده‌ترین کارها حتی نوشتن هم تحت تاثیرش قرار گرفت. یه دفعه اومدم اینجا بنویسمش ولی ننوشته پاکش کردم یعنی چیز مهمی هم نبود ولی برای دلم عجیب شد یکی سروکله‌ش توی زندگیم پیدا شد من فکر کردم رهگذره. که البته رهگذر هم بود
مرا دیوانه کردی. رفتی مرا تنها به دست غم رها کردی به جانِ من خطا کردی مرا دیگر نخواهی دیگر نخواهی. اشکی که ریزد ز دیده‌ی من. آهی که خیزد ز سینه‌ی من رنگ‌ تمنا ندارد تو صبح روشن سپیدی. بی تو دلم شور و امیدی دیگر به دنیا ندارد. تو صبح روشن سپیدی. . دلم‌تنگ شده برات
الان دقیقا چهار سال گذشته از اون لحظه‌ای که صدات اونقدر پای تلفن یخ کرده و تلخ بود که ازت ترسیدم فقط یه تیکه یه جمله‌ت یادمه که گفتی در آینده هم اگر ارتباطی باشه بر پایه‌ی کار ما. تا صبحش هزار بار خواب دیدم هزار بار از خواب پریدم نمی‌فهمیدم .نه نه فهمیده بودم ولی باور نمی‌کردم می‌گفتم همین؟ تموم شد؟ و اون آغاز گم کردن خودم شد یه سال طول کشید تا دلیل کارت رو بفهمم ولی چهار سال طول کشید که به خودم بقبولونم که همون بود

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان مجله تفریحی 2018 معرفی کالا فروشگاهی دانلود سرا طراحی سایت دانلود کلییپ